نازگلک

خاطرات روزمره

نازگلک

خاطرات روزمره

رفتی تا اوج رفتن... تا نهایت نبودن..

رفتی .. نماندی... از آغاز بودن.. از ابتدای نزدیک عشق.. تا انتهایی دور... تا آخر ماندن..
لحظه به لحظه اوج گرفتی.. رفتی تا سقف بی نهایت آسمون..
رفتی و من ماندم... هم پرواز شدی با پرندگان.. و من تنها شدم..
...
..
پریدی مثل پرنده تا انتهای جاده جاودانگی.. تا آخر معرفت حضور..
همه رویاها را بردی.. و رفتی .. میدانستی که آسمان پرواز بی نهایت است..
....
رفتی بی آنکه بدانی کسی هست اینجا در کنار تو...
تو تنها رفتی تا اوج آسمان .. بدون من.. بدون همراهی من.. بدون حضور من..
رفتی با دیگران رفتی... و پرواز کردی با آنها .. و بالهای من شکست..!
...
..
رفتی و با رفتنت همه عشقها، دوست داشتنها، بودنها، دیدنها همه را خاکستر کردی..
من ماندم با تردیدها.. ترسها... نبودنها... نخواستنها.... و تو پریدی...
و تو پریدی............................
و من ماندم...!
...
..

دل مشغولی هایم....

...و بعد که روی حروف ذهنم قدم میزنم؛هیچ هیاهویی نمی تواند مرا از آنچه درونم ته نشین شده..که می سوزاند...می برد و می آزارد رها کند.
هیچ حرکتی و هیچ آدمی از دنیای بیرون ذهنم مرا در خود فرو نمی برد.تصاویر مثل یک فیلم سینمایی بی خاصیت و خسته کننده روشن و خاموش می شوند.
اینجایی که من ایستاده خواب؛خوابیده درد سنگین بیداریهای پیاپی را روی پلکهایم مز مزه میکنم؛هیچ زمانی هیچ تر از حالا نیست.
از خودم خسته ام؛از خستگی ام؛از اطرافم؛ازآبی؛از آفتاب؛از هرچه؛هرچه؛هرچه.
هروقت زمزمه میکنم  به یاد قلبم می افتم که ضربان های خسته اش باید لمس میشد که بفهمم زنده ام که هیچ چیز با چند سال؛چند قرن؛چند ثانیه پیش فرقی نکرده است.
آدمها به نفس کشیدن زنده اند؛به همین های و هوی.به همین دیوار ها؛لابه ها؛به همین هوای راست و دروغ.
دستم را رها کردم تا صدای برخورد هوا با دستم مثل سیلی توی گوشم زنگ بزند؛زنگ رفتن؛نه زنگی که برای آمدن به صدا در می آید.و بعد گریه کردم؛هق هق؛ساعتها...ماهها..حالاها...دیروزها.
چقدر احمقانه بود که فکر می کردم من یک حقی یک جایی از این دنیا دارم که بتوانم از کسی چیزی بخواهم...شانه ای برای گریستن........
و بعد خندیدم؛به مرد؛به زن؛و جنون خوب بود وقتی می توانستم به کسی به خودم به هیچ کس بخندم و هیهات شروع شد.
صدای بستن پنجره ها؛صدای خفه شدن...مثل کولی ها موسیقی آوارگی آمد در سرم.
حالا هنوز هم که خاطراتم را در مغزم می چرخانم ؛چشمانم دو دو می زند برای خودم...برای آن که بودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حرفهای زنانه ......

منم دلم تنگ شده .

از همه دوستایی که تو این مدت ایمیل زدن و آفلاین گذاشتن معذرت میخوام
 که جواب ندادم .
باور کنین ، منم دلم برا همتون تنگ شده و حتمآ به همتون سر میزنم .
 باور کنین که به فکرتون بودم.
این همه محبت از آدمهایی که خیلیاشونو ندیدم دوست داشتنیه.


 دنیای درون من..!

بمونه برای یه وقت دیگه....!
امروز صدام در نمیاد!
افکارم و احساسم نمی تونه، تنهاییم و دلتنگیم رو پوشش بده!
فقط اومدم بگم بعضی اوقات هست که همه چیز توی زندگی قاطی میشه،
گاهی اوقات دلت تو سیم خارداری از مشکلات و غصه ها گیر میکنه و زخمی میشه،
این طور وقتاست که آدمها رو خوب می شناسی.....!
وای که بعضی ها توی این موقعه ها خوب نمکدون میشن...!
فقط اومد بگم که مرداد هم داره تمام میشه و من تو چه برزخی دارم جون میدم، مهم نیست!
فقط خدا میدونه هفته  آخر مرداد چطوری قدمهایم رو به سختی روی زمین کشیدم و
گاهی اوقات این کشیدن همراه با خراش و زخم بوده..!
بماند... شاید یه وقته دیگه همه اش رو نوشتم...!

ساکت گریستن در اتاقی خالی از هجوم رویاهای بی پروا / ساکت رفتن در جاده ای خالی از هیاهوی مردمی که نقابهایشان آرام می گویند : سلام / ساکت و بی صدا در انتهای دریاچه ای غرق شدن / ساکت اما پر از امیدهای مرهوم / پر از صداهای گنگ و نامفهوم... (بوی تمشک وحشی / سید ابراهیم نبوی)