-
من خوشبختم
پنجشنبه 24 دیماه سال 1388 03:23
تصمیم نداشتم بنویسم. ولی از صبح که بیدار شدم اینقدر حالم خوبه که حسابی هوس کردم بیام اینجا و حتی اگه شده یه جمله بنویسم. چیزایی تو زندگی هست که فکر می کنم نمیشه روش قیمت گذاشت. اصلا خریدنی نیست. تا حالا سرمایه و دارایی خودتونو جمع زدین؟ داشتم فکر می کردم با پرسیدن این سوال از دیگران چه جواب هایی رو می شنویم. آقای الف:...
-
روزهای با تو بودن
پنجشنبه 11 مهرماه سال 1387 22:47
یاد این روزها تا ابد با من خواهد ماند! این روزهای قشنگ و پر از خاطره! این روزهای که حضور تو و عشقتو رنگ خاصی بهشون بخشیده! این روزهای که اگه نبودی، نمیدونم چطوری سپری میشد! عزیز دل! تو را دوباره یافتم و نهایت دوست داشتن را دوباره در تو تجربه کردم زمانی که چشمهایت را فهمیدم عشق متولد شد و باز هم در نگاه خاموشم قصه های...
-
کی خواهی آمد ؟
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1387 20:30
شب و روز نبودنت را فریاد می زنند! و بمن می فهماند که تو چند روزیست کنارم نیستی! گرچه توی قلب و روحم در جریان هستی! و همین جریان بمن نیروی زندگی کردن میده! برای من این چند روز، اندازه سالهای طولانی عمرم گذشت! و من لحظه شماری میکنم، روز برگشتنت را...! ...
-
حرف های کثیف
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 20:04
سلام: بالاخره این وبلاگ هم آپ شد , ولی فعلا بدون نظرات تا روزهای خوبم برسه و با شما بتونم هم دل شم.... خواهش میکنم از دستم ناراحت نشین ... تو این مدت نظرات فشنگی دادین همه مخصوصا تو.... ...قصه از کجا شروع شد؟؟تو یادته؟؟ و همه چیزایی که هردومون دوست داشتیم. می خوام یه چیزی بنویسم ولی باز پشیمون میشم باز مینویسمو باز...
-
عزیزم:
پنجشنبه 22 آذرماه سال 1386 18:49
ناگهان آنچنان دلم برایت تنگ میشود، و آنچنان تشنه شنیدن صدایت میشوم، که گویا سالهاست نه تو را دیده ام و نه صدای تو را شنیده ام، هر روز تو را در درون قلبم زمزمه می کنم، همچون رود در تمام وجودم جریان داری، ولی نمیدانم این چه حسی است، که بعضی اوقات تمام وجودم را به لرزه می اندازد، گاهی اوقات احساس می کنم که در دورترین...
-
چراغ چشم تو!
چهارشنبه 21 آذرماه سال 1386 13:19
تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟ شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم. تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو بسان قایق، سرگشته، روی گردابم! تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید؟ تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟ تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟ تو در کدام چمن، همره کدام نسیم؟ تو از کدام سبو؟ من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه! چه...
-
یاداشتی برای تو:
دوشنبه 19 آذرماه سال 1386 00:01
فقط اومدم بهت بگم: وقتی دلتنگی . دلم بیشتر می گیره... پس بخاطر دل منم که شده بخندد.. میدونی که دلم چقدر برات نگرانه... میدونی که توی دلم چقدر جا داری.. میدونی که خیلی دوستت دارم... اینم می دونی که : شونه های تو امن ترین جای دنیاست برای من ... چقدر میخوام اون شون های پر از صلابت و مهربونی رو ... اینم بدون که : چقدر...
-
یادتو!!!!
دوشنبه 5 آذرماه سال 1386 21:49
بوی تنت را دوست دارم، بوی تنت وقتی بلند می شود حضور تو را بیشتر حس می کنم، گویا تو خواسته ای که بوی تنم، تمام فضای اتاق را پر کند... بوی تنم، بوی همخوابگی با تو را برایم به ارمغان می آورد... گرمای بدنت می سوزاند تنم را و من در پی حرارت وجودت همه حضورت را جستجو می کنم و نفس هایت را می بلعم... یه چیزی: بارون پاییز آدم...
-
" عقوبت "
شنبه 26 آبانماه سال 1386 19:35
ملامتت نمی کنم که مرا باور نکردی هر چند به ناگاه امروز شد . رد تنهائیم بر دیوار نقش ترا جاودان کرده و عجیب نیست که من دردم را تنها به درختان می گویم. لاک تنهائیم را گذر آدمها سخت کرده و من بناچار بغضهایم را در لابلای ترکهای دیوار - با وسواسی کودکانه - می نهانم. همبستری با خیالت هر شب خطی نو می زاید و من این نوزادان غم...
-
خاطرات را ورق زدن !
دوشنبه 21 آبانماه سال 1386 12:54
گاهی وقتا به یه چیز هی فکر میکنی همش جلو چشته اون وقته که اون میشه یه خاطره گاهی دوست نداری این خاطره رو ولی چاره ای نیست . خاطره میتونه یه تصویر سیاه باشه......میتونه تصور رفتن دو نفری به موزه دارابادیا پارک ارم باشه...... میتونه دیدن یه رنگ باشه که کلی چیزای رنگارنگو یادت میاره ......میتونه آرزوی داشتن یه ارگ باشه...
-
دل چوسوزد...
دوشنبه 2 مهرماه سال 1386 15:41
برای دوستانم ... طناب مهر چنان پاره کن که گر روزی....شوی زکرده پشیمان بهم توانی بست. میدانستم باید روزی این دفتر را ببندم ولی هیچ باور نمیکردم این چنین نزدیک باشد ! آره! من باید میرفتم .... ولی...نه این چنین سرد, زود و تلخ... دیگه فرقی نمیکنه ... دیگه هیچ فرقی نداره که من باشم یا نباشم! نمیدونم چی بگم.این آخرین باریه...
-
دلتنگیهام
چهارشنبه 28 شهریورماه سال 1386 20:09
من میدونم این قصه هم یه روز تمام میشه، تو هم یه روز میری، من هم رفتنی هستم، من میدونم که همه این دوست داشتنهات هم یه روز عادی میشه، ولی من همیشه دوست دارم، تو هم یه روز فراموش می کنی همه چیز، همه اون روزهای خوب رو، بعدش تو یه روز سرد پاییز برای همیشه از من دور می شی............. ولی من همیشه دوست دارم .
-
رمز دوستی
سهشنبه 27 شهریورماه سال 1386 19:46
دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگر سیلی زد، دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی بر روی شن نوشت : ”امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد” . آنان به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام بگیرند. ناگهان دوست سیلی خورده، به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او...
-
تنهایی هام
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1386 17:52
اشک می ریزم، گریه سر میدهم! صدای هق هق گریه ام تمام بستر تنهایی ام را پر میکند! میدانم، خوب میدانم! گریه هیچ وقت دردی را درمان نبوده ! ولی باز هم گریه میکنم! این روزها تنها پناهگاه دل گرفته ام، همین اشکهایست که از چشمانم جاری میشود بی آنکه بتوانم کنترلش کنم! عزیز دل هیچ میدانستی! این روزها در بستر تنهایی خویش، یاد و...
-
بعضی روزها . بعضی وقتها بد جوری دلم میگیره.........
یکشنبه 18 شهریورماه سال 1386 17:08
وقتی آنقدر دلت تنگ میشه که نمیدونی تو تنهایت چیکارکنی. وقتی دیگه گریه هم مرحم دردت نیست .وقتی حتی گوشی برای شنیدن حرفهات نیست. وقتی آنقدر تنهایی که نمیدونی حتی با این تنهاییت چیکار کنی.. وقتی که غصه روی دلت آنقدر سنگینی کرده که حتی با ترکیدن بغضتم سبک نمیشه وقتی که موندی که با این دل دیونه چیکار کنی وقتی که نمیتونی...
-
عددهای نفرین شده...!
پنجشنبه 15 شهریورماه سال 1386 13:10
می شمارم.. یک ..دو.. سه ... چهار... از صبح تا شب می شمارم.. می شمارم.. تعداد افرادی که دوست میدارم.... می شمارم... تعداد آدمهایی را که برایم لبخندشان بیش از هر چیزی ارزش دارد.. می شمارم.. یک ... دو ... سه ... چهار.. تعداد آدمهایی که میتوانم به نگاهشان اطمینان داشته باشم.. و هر کلامشان نوید زندگی بهم میدهند.. و صدایشان...
-
بلند بلند فکر کردن با خودم...!
دوشنبه 12 شهریورماه سال 1386 18:24
گاهی اوقات دنیای حرف برای گفتن و نوشتن داری، ولی فکرت آنقدر مشغوله که نمیدونی چی باید بگی و یا چی بنویسی، آنچنان درگیر واژه عشقم که نمیدانم چه بگویم، عشقی که همه اش رو تو بمن هدیه کردی، فقط تو ! تویی که در تمام لحظه لحظه زندگیم جاری و زنده هستی! از این همه حس قشنگ، از این همه بودن، از اینهمه حضور... چشمهای من فقط...
-
دوستی(۳)...
چهارشنبه 7 شهریورماه سال 1386 12:25
دوست خوبی که از من خواستی در مورد وفا در دوستیهامون بگم میبینی از چه آدمی اینو خواستی؟؟ آدمی که گرچه زود دلخور میشه اما زودتر و بیشتر ازیاد میبره.به من گفتی که دختری را دوست داشتی که بی وفا بود و بعد از مدتی بی دلیل غزل خداحافظی خواند.ببین هرگز فکر نکن که او تورا فراموش کرده یا دوستت نداشته یا بی وفاست.نه.اگر رفته...
-
دوستی (۲)
دوشنبه 5 شهریورماه سال 1386 19:23
و تو اگر اجازه دادی که کسی دوستت داشته باشد باید بگذاری روزی هم دوستت نداشته باشد. (آخه این چه تز مسخره ایه که من دارم؟؟) هان؟؟لطفا یکی دعوام کنه. ولی واقعا این خود منم. واقعی واقعی.البته منظورم شکستن حرمت دوستی و فراموشی محبت نیست.نه تو میتونی هر وقت که میخوای دیگه دوست من نباشی (با تو نبودما خوشحال نشو) اما قبلش...
-
دوستی...(۱)
یکشنبه 4 شهریورماه سال 1386 19:59
یکی از دوستان بسیار عزیزم از من خواست در مورد دوستی و وفا چیزکی بنویسم..شاید دختر خانمهای خوب مهربون بخونند.البته بگذریم که (کل اگر طبیب بودی سرخود دوا نمودی) بله حتی من هم گاهی مجبورم بی وفا باشم یعنی در واقع بی وفا بنظر بیام.حالا که باید چند کلمه ای بنویسم نمیدونم مثل مادر بزرگها باید نصیحت کنم که آی دخترای خوب دوست...
-
قشنگترین شب زندگیم!!!
پنجشنبه 1 شهریورماه سال 1386 12:34
فکر کنم هر آدمی توی زندگیش یک شب از شبهای زندگیش قشنگتر و پررنگ از شبهای دیگه باشه،یه طوری باشه که هیچوقت فراموشش نکنه، یعنی اصلانشه فراموشش کرد، درست مثل دیشب، دیشب برای من قشنگترین شب زندگیم بود، یه شبی که شاید هیچوقت نشه فراموشش کرد، تمام لحظه به لحظه اش رو توی ذهنم حک کردم ، طوری که هر وقت بهش فکر کنم درست به...
-
رفتی تا اوج رفتن... تا نهایت نبودن..
چهارشنبه 31 مردادماه سال 1386 11:12
رفتی .. نماندی... از آغاز بودن.. از ابتدای نزدیک عشق.. تا انتهایی دور... تا آخر ماندن.. لحظه به لحظه اوج گرفتی.. رفتی تا سقف بی نهایت آسمون.. رفتی و من ماندم... هم پرواز شدی با پرندگان.. و من تنها شدم.. ... .. پریدی مثل پرنده تا انتهای جاده جاودانگی.. تا آخر معرفت حضور.. همه رویاها را بردی.. و رفتی .. میدانستی که...
-
دل مشغولی هایم....
سهشنبه 30 مردادماه سال 1386 11:23
...و بعد که روی حروف ذهنم قدم میزنم؛هیچ هیاهویی نمی تواند مرا از آنچه درونم ته نشین شده..که می سوزاند...می برد و می آزارد رها کند. هیچ حرکتی و هیچ آدمی از دنیای بیرون ذهنم مرا در خود فرو نمی برد.تصاویر مثل یک فیلم سینمایی بی خاصیت و خسته کننده روشن و خاموش می شوند. اینجایی که من ایستاده خواب؛خوابیده درد سنگین...
-
حرفهای زنانه ......
دوشنبه 29 مردادماه سال 1386 15:38
منم دلم تنگ شده . از همه دوستایی که تو این مدت ایمیل زدن و آفلاین گذاشتن معذرت میخوام که جواب ندادم . باور کنین ، منم دلم برا همتون تنگ شده و حتمآ به همتون سر میزنم . باور کنین که به فکرتون بودم. این همه محبت از آدمهایی که خیلیاشونو ندیدم دوست داشتنیه. دنیای درون من..! بمونه برای یه وقت دیگه....! امروز صدام در نمیاد!...
-
باز نازنین
یکشنبه 21 مردادماه سال 1386 14:27
" سلام من نازنین هستم ! به همین جرم ! منو می شناسی ؟ " نمی دونم ایا نوشتن در وبلاگ رسم خاصی دارد یا نه؟؟شاید در اغاز کار معرفی لازم است و اینکه کی هستم یاچه کارم؟اصلا اینجا به دنبال چه هستم؟؟اما نه....دلم نمی خواد حرفامو سانسور کنم یا شکل بدم می خوام شکل خودم باشه..به شکل نازنین ونه هیچ قالب دیگری.دلم می خواد برای...